ژله

 

Jelly

ویکی ویلسن  ۳۱ می ۲۰۲۴

Vicki Wilson May 31, 2024

ترجمه سید محسن جلالی موسوی

 

“چهار پیمانه؟” من به دستورتهیه روی پیشخوان آشپزخانه خیره شدم. چهار پیمانه شکر؟ و تحت هیچ شرایطی تو نباید با این چهارپیمانه خرابکاری کنی. با حروف بزرگ می گفت به من گند نزن. خوب، درواقع می گفت با دقت اندازگیری شود، اما این اولین بار من بود که ژله توت فرنگی می ساختم. من شش شیشه مربا بیرون داشتم، شسته و آماده، و نمی خواستم با شکر گند بزنم.

شکر را در دو پیمانه توت فرنگی له شده در یک کاسه بزرگ هم زدم و همانطور که در آن حل می شد، قرمز کم رنگ می گردید، و تقریبا انگار که خودش را پنهان می کرد نگاه کردم، مثل اینکه شکر از اینکه بیش از حد بود شرمنده باشد.

شوهرم در حالیکه لباسهای دویدن به تن داشت و ایرپاد در گوشهایش چپانده بود، به آشپزخانه قدم گذاشت پرسید ” چطور پیش می رود؟”

چهره در هم کردم و به هم زدن ادامه دادم. “نمی دانم. فکر می کنم برای یک میلیون دقیقه هم می زنم، و بعد پکتین[۱] اضافه می کنم و امیدوارم بعد از اینکه در شیشه مربا ریختم ببندد.”

“پکتین چیست؟”

“آن…” فهمیدم که نمی دانم. ” چیزی است که با آن می بندد.” یک جایی در ذهن من، از خیلی قبل ها در قسمتی از بچگی، حس کردم که انگار یکی به من گفته بود که از استخوان ها ساخته شده است. نه. آن ژلاتین[۲] بود.

همانطور که به طرف در می رفت گفت: “بسیارخوب، موفق باشی.”

 

“متشکرم.”

از وقتی که آنقدر بزرگ شدم که بتوانم نان تست داشته باشم این ژله را خورده بودم. مادرم و مادربزرگم با هم هر سال آن را درست می کردند. سپس، مادربزرگم مرد، بنابر این مادرم و من به عرضه مستقیم میوه[۳] می رفتیم و سطلهای پلاستیکی کنارساحلی پر از توت فرنگی را بر می داشتیم. مادرمن شیشه  مربا بعد از شیشه مربا درست می کرد و روی میز کوچک آشپزخانه می چید.

یک سال، صبح بعد از درست کردن ژله به آشپزخانه پاگذاشتم و مادرم را پیدا کردم، سرش را پایین  در میان بازوانش روی میز گذاشته بود، درحالیکه گریه می کرد. وقتی صدای مرا شنید، به بالا نگاه کرد و گفت، “نبست، عزیزم. ژله نبست.” رفتم سر میز و یکی از شیشه ها را برداشتم ، به آرامی کجش کردم، دیدم که ماده چسبناک قرمز به یکطرف به پایین سرخورد.

پرسیدم: “می توانی درستش کنی؟”

به بالانگاه نکرد. ” نه، عزیزم. من نمی توانم درستش کنم.  هیچ چیز را نمی توانم درستش کنم.”

شیشه های ژله نبسته یکهفته روی میز قرارداشت در حالیکه او درتختخواب ماند. من به اندازه کافی جوان بودم که فکرکنم فقط خراب شدن ژله باعث افسردگیش شده است. اگر می توانستم کاری بکنم او فراموش کند، ممکن بود از جا بلند شود. پس شیشه ها را به حیات خلوت بردم و یکی یکی آنها را روی چمن خالی کردم. مورچه ها را تماشا کردم که همه آن را کشف کرده اند، تماشا کردم که زنبورهای وحشی و زنبورهای عسل روی آن به پرواز درآمده، چرخ می زنند.

تنها زمانی بود که بیاد می آورم ژله اش نبست، و اولین بار که او در رختخواب برای این مدت طولانی ماند.

با صدای بلند به خودم گفتم: “بسیارخوب، وقت پکتین است.” پکتین این روزها تفاوت داشت. یک ژل خریده بودم. از بسته فویل آلومینیومی به داخل مخلوط توت فرنگی مانند ماکارنی و پنیر پرزرق و برق بسته بندی شده فشار داده شده. دوباره هم زدم. وقتی تمام شد گفتم “بفرما.”

ژله را به داخل شیشه های مربا ریختم، با پاشیدن کمی اطرافش، و آن را با دستمال آشپزخانه پاک کردم. فقط پنج شیشه مربا و نصفی را پرکرد و به نظر هنوز سیال می آمد. پرسیدم آیا چیزی را اشتباه انجام دادم. انگشت کوچکم را در یک شیشه فرو بردم. مزه اش درست بود، پس در را محکم بستم.

دستور دادم ببند، ببند.

دستور تهیه گفته بود که آن قبل از قراردادن در یخچال رها شود. اما به یاد آوردم چگونه مادرم فقط مدت یکشب رهایش می کرد، و سپس صبح بیدار می شد  و یک راست به آشپزخانه می رفت و شیشه را سر و ته می کرد، و لبخند می زد لبخند ژله یک بار در سالش را. چون این به معنی آن بود که بهترین ژله او را تمام سال برای ساندویچها و بیسکوییت ها و نان تست داریم. ما هر سال آن را داشتیم، تماما بجز آن مرتبه.

من نمی توانم هیچ چیز را دست کنم.

برای مدتی طولانی سوال من بود که چه چیز دیگری را او می خواست درست کند اما نتوانست.

من هرگز با مادرم پیش از مرگش ژله درست نکردم. دیدم که ژله بر سر او چه آورد. سنم بالاتر رفت و نگران بودم که اگر یک سرشکستگی کوچک مانند ژله نبسته می توانست باعث حالتهای تاریک او شود، شاید بتواند همین را سر من بیاورد. شاید من مثل او بودم. بنابراین او را ترک کردم. به مکانی دور نقل مکان کردم. اگر ژله من در طول شب نمی بست، آن را مقصر نمی دانستم. چگونه توت فرنگی ها و شکر و پکتین به زنی که که هرگز وقتی نگذاشته تا با مادر خودش ژله درست کند احترام می گذاشتند؟

من آن شب بد خوابیدم، انگار که شیشه مربا ها نیازمند پاسداری باشند و من یک چشمی به آنها داشتم. و وقتی صبح آمد، از پله ها بطرف آشپزخانه پایین رفتم مثل اینکه چشم و دست و پا بسته بر روی تیر کشتی بالای دریا راه می روم. شیشه مربای نصفه را برداشتم، با این فکر که ساده خواهد بود که سرو تهش کنم وهر حرکتی را ببیند. شیشه مربا را هم سطح چشمم نگهداشتم. همه چیز مانند یک تفأل بود. اگر ژله بسته باشد، نشانه ای بر اینکه مادرم از من خشمگین نیست بود. نشانه ای که او مرا برای جابجایی به مکانی دور بخشیده است. برای اینکه هرگز با او ژله درست نکردم. که او خوب بود. که من خوب بودم. نشانه ای که من اکنون نیاز داشتم، اگر می خواستم مادر بشوم.

ترسیده ام که شیشه مربا را کج کنم. اما کردم.

زمزه کردم: ” بسته است.” تک تک شیشه ها را گرفتم، با هیجان زیاد و چابکی آنها را یکی بعد از دیگری سر و ته کردم.  گفتم:”یا عیسی مسیح” در حالیکه به عقب روی چهارپایه می افتادم و نفس عمیق می کشیدم. لبخند زدم: “همه شان بسته اند.”، شاید همانطور که مادرم لبخند زده بود.

شوهرم پیچیده در یک حوله حمام رنگ و رو رفته  نیمه بیدار در حالیکه  پشت سر من قدم برمی داشت پرسید:” چطور شد؟”

یک شیشه مربا را جلوی او کج کردم: “بسته”

سرش به تایید تکان داد: “عالی به نظر می رسد. تبریک.”

گفتم: “بله”. می توانستم ژله او را هر سال از این به بعد درست کنم، و با این حال هرگز آن را با او درست نخواهم کرد. هرگز ژله من نخواهد شد. اما اکنون، می تواند برای ما باشد.

Footnotes:

_____________________

[۱] pectin

[۲] gelatin

[۳] U-Pick

Reference: https://www.flashfictiononline.com/

اشتراک گذاری :