راوی غیر موثق

Unreliable Narrator

نوشته و ترجمه سید محسن جلالی موسوی

خواننده از اینکه نویسنده در داستان سربسرش بگذارد  و او را دست بیاندازد لذت می ببرد. بعضی از نویسندگان به عمد در داستان از یک راوی غیر موثق استفاده می کنند، یک قهرمان داستان که برای تعریف کردن  دقیق وقایع قابل اعتماد نیست. یا دیوانه است، یا شرور، یا دچار توهم، فراموشی یا فقط یک اشتباه ساده… یا هر دلیل دیگری، نویسنده این تکنیک را بکار می برد تا خواننده را به قلاب بیاندازد. این به معنی داشتن دیدگاه متفاوت قهرمان داستان نیست بلکه نویسنده عمدا او را شخصیتی غیر قابل اعتماد خلق می کند. نویسنده یا سرنخ هایی از این موضوع به ما می دهد یا در آخر دورغها را آشکار می سازد. ادگار آلن پو این تکنیک را “اثر ناول یا مشهود” می نامد. داستان زیر از داستان‌های است که از این تکنیک در آن سود برده شده است.

دلها و دستها

Hearts And Hands

نوشته اُ. هنری

by O. Henry

در دِنور جریانی از مسافران به داخل واگن های قطار سریع السیر شرقِ بی اند ام برقراربود. در یک واگن یک زن جوان بسیار زیبا در لباسی برازنده فاخر نشسته بود و گرداگردش تمام تجملات راحتی های یک مسافر باتجربه. در میان تازه واردها دو مرد جوان بودند. یکی خوش قیافه با رفتار و  چهره ای شجاع و قاطع؛ دیگری با چهره ای بهمریخته ماتم زده، تنومند و بدلباس بود. آن دو با دست بندی به هم وصل شده بودند.

همانطور که از راهروی واگن گذاشتند تنها صندلی خالی دردید روبروی زن جوان جذاب بود. همین جا زوج بسته به هم خود را جا دادند. نگاه زن جوان از دور، نرم و بی علاقه به آنها افتاد؛ سپس با لبخندی دوست داشتنی که چهره اش را روشن می کرد و صورتی ملایمی که به گونه های گردش رنگ می داد، دست کوچکی را که در دستکش خاکستری بود دراز کرد. وقتی سخن می گفت صدایش، پر، شیرین، و حساب شده بود، که اعلام می کرد صاحبش به سخن گفتن و شنیده شدن عادت دارد.

” خوب، آقای ایستن، اگر شما مرا نخست وادار به سخن گفتن کنید، من گمان می کند، باید چنین کنم. آیا هرگز دوستان قدیمی را وقتی در غرب آنان را ملاقات می کنی نمی شناسی؟ ”

مرد جوان با صدای زن از خواب برخواست، به نظر رسید که کمی شرمنده شده که فورا از آن خلاص شد، و سپس انگشتانش را زن به دست چپ مرد چسباند.

مرد با لبخند گفت: “این دوشیزه فیرچالد است. من از شما می خواهم که دست دیگر را معذور دارید؛  وگرنه در حال حاضر درگیر است.”

مرد دست راستش را که  با  “دستبند” براقی از مچ به دست چپ همراهش بسته شده بود  بلند کرد. نگاه شاد در چشمان  دختر به آرامی به ترس سردرگمی بدل شد. درخشش از گونه های او رنگ باخت. لبانش دردلشوره رخوت آور  بهت زده ای از هم باز ماند. ایستن، با خنده ای کوچک، چنانکه سرگرم شده باشد، دوباره می رفت سخن بگوید وقتی که دیگری او را بازداشت. مرد با چهره ماتم زده ظاهر زن را با نگاه هایی پنهانی از چشمان مشتاق سرکش تماشا می کرد.

” دوشیزه، مرا خواهید بخشید، اما، می بینم با مارشال اینجا آشنا هستید. اگر از او بخواهید سفارش من  را بکند هنگامی که به زندان رسیدیم او آن کار را خواهد کرد، و این، کارها را برای من آنجا آسان تر خواهد ساخت. او من را به زندان لیون ورث می برد. هفت سال برای جعل است.”

دختر، با نفسی عمیق و رنگی که برمی گشت گفت “اوه!” “پس این چیزی است که بیرون انجام می دهی؟ یک مارشال!”

ایتسن با آرامی گفت: ” دوشیزه عزیز من فیرچالد، من باید کاری می کردم. پول راهی برای بال درآوردن برای خودش دارد، و شما می دانید ادامه همراهی با جماعت ما در واشنگتن پول می ببرد. من این روزنه را در غرب دیدم، و.. خوب، مارشال بودن به اندازه سفیر جایگاه بالایی نیست، ولی…”

دختر با گرمی گفت “سفیر دیگر تماس نمی گیرد. او حتی نیازی به انجام آن نداشته است. تو بایست آن را می دانستی. و پس تو حالا یکی از این قهرمانان جذاب غرب هستی، و سواره می رانی و شلیک می کنی و به دل هر نوع از مخاطرات می روی. این با آن زندگی واشنگتن فرق دارد. جای تو در آن جماعت قدیمی خالی است.

چشمان دختر، با شوق، به عقب بر می گردد، کمی گشاد شده، برروی دست بندهای براق جا خشک می کند.

مرد دیگر گفت” نگران آنها نباشید، دوشیزه، تمام مارشالها خودشان را به زندانیانشان برای جلوگیری از فرار دست بند می زنند.”

دختر پرسید “آیا ما تو را زود در واشنگتن می بینیم؟”

ایستن گفت “زود نه، می ترسم روزهای خوشی من بپایان رسیده باشد.”

دختر بی ربط گفت: من عاشق غرب هستم.” چشمانش بنرمی می درخشید. او از پنجره کوپه نگاهش را به بیرون گرداند. شروع کرد صادقانه و ساده بدون لعاب آداب و تشریفات سخن گفتن: “مامان و من تابستان را در دنور گذراندیم. او یک هفته پیش به خانه رفت چون پدر کمی بیمار بود. من می توانم در غرب زندگی کنم و شاد باشم. فکر می کنم که اینجا هوا با من موافق است. پول همه چیز نیست. اما مردم همیشه درباره چیزها دچار سوتفاهم می شوند و احمق می مانند…”

مرد با چهره ماتم زده گفت “بگو، آقای مارشال، این اصلا منصفانه نیست. من نیاز به یک نوشیدنی دارم، و تمام روز یک بار هم دود نکرده ام. به اندازه کافی حرف نزده ای؟ مرا الان به محل دودکردن ببرد، نمی بری؟ من برای یک پیپ نیمه جانم.”

مسافران بسته بهم بروی پا برخاستند. ایستن با همان لبخند آهسته بر چهره اش به آرامی گفت:” نمی توانم تقاضای برای تنباکو را انکار کنم، این یک دوست بدبخت است. خدانگهدار، دوشیزه فیرچالد. می دانید وظیفه است.” او دستش را برای خداحافظی دراز کرد.

زن دوباره با آداب و تشریفات گفت” خیلی بد است که شما دارید به شرق می روید اما فکر می کنم شما باید به لون ورث بروید؟”

ایستن گفت: “من باید تا لون روث ادامه بدهم.”

دو مرد شانه به شانه در راهرو به محل دودکردن رفتند.

دو مسافر در صندلی کناری بیشتر مکالمه را شنیده بودند. یکی از آنها گفت: ” این مارشال مرد خوبی است. بعضی از این بچه های غرب درست و حسابی هستند.”

دیگری پرسید: ” خیلی جوان برای داشتن مقامی مثل این، اینطور نیست؟”

آن که اول صحبت کرده بود بیان کرد”جوان! چرا.. او! نگرفتی؟  بگو… آیا می دانستی یک افسر یک زندانی را به دست راستش دست بند بزند؟”

Reference: https://americanliterature.com

اشتراک گذاری :