من گوهری عزیزتر از دل نداشتم کانرا بهنقد عشق گروگان گذاشتم دیگر چه دل طلب کنی ای دلستان که من جز آنچه دادمت دل دیگر نداشتم از مُلک هستیم بهجز این نیم جان نبود کانرا به خدمت درِ تو برگماشتم حسرت بهخدمت دربُتخانه می خورد آن طاعتی که بی تو بهمسجد گذاشتم پیری رسید و دست فلک کرد سرنگون آن قامت نشاط که بر می فراشتم جز تلخ باری غم و حسرت ثمر نداشت در مزرع امید نهالی که کاشتم پیری بهغم گذشت و جوانی بهغفلتم این است حال شامم و آن بود چاشتم چون هر چه داشتم بهجهان بایدم گذاشت انگار این که مُلک جهان جُمله داشتم قصدم سنا حدیث غم روزگار بود واین را بیادگار تو اینجا نگاشتم
جلال الدین همایی